محکوم به گناه
مطالب رمانتیک وعاشقانه
ای دل نگفتمت که گرفتار می شوی با دست خود اسیر شب تار می شوی ای دل نگفتمت که بمان و سکوت کن دست از کسان بدار که بی یار می شوی رفتی و بال بال زدی در هوای عشق دیدی چه زود خسته و بیزار می شوی با تو نگفتم ای گهر اشک بی دریغ بر گونه ام مریز که تب دار می شوی دیدم که می روی پی دیدار گفتم مرو فسرده و بیمار می شوی گفتم اگر که عاشقی ات پیشه هست و راه رسوا چو عشق بر سر بازار می شوی ای دل نگفتمت که تو هم با مرور عمر آخر به دست دور زمان خوار می شوی رفتی، هنوز هم به تو اندیشه می کنم دانم که زود خسته از این کار می شوی توسط تیلور باز هم ترانه های ناتمام سر گردان میان هوای پر باد و باران دلم چه می کند این پاییز با دلم! عجب حال و هوای عاشقانه ایست این روزهای خنک پاییزی نسیمی که زیر پوست صبح من می رقصد هر چند صبح تنهایی ست و آفتاب کوچک ظهرهایش با تمام نبودنت دلتنگی غروب غمناکش و سکوت دلگیر شب هایی که: جای خالی تو را در آغوش جستجو میکند و این پاییز چه می کند با دل من! یاد بارانی که روی پوست من و تو نم زد و ما گفتیم عشق را زیر باران دیدیم من به پاییز بودن تمام سال عادت کرده ام! اما به ندیدن تو... قانون تو تنهایی من است و تنهایی من قانون عشق عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست چه قانون عجیبی! چه ارمغان نجیبی و چه سرنوشت تلخ و غریبی! که هر بار ستاره های زندگیت را با دستهای خود راهی آسمان پر ستاره کنی و خود در تنهایی و سکوت با چشمهای خیس از غرور پیوند ستاره ها را به نظاره نشینی و خاموش و بی صدا به شادی ستاره های از تو گشته جدا دل خوش کنی و باز هم تو بمانی و تنهایی و دوری... توسط تیلور
خدایا.دستم به آسمانت نمیرسد... توکه دستت به زمین میرسد بلندم کن... همـچـون ساعـت شنی شــده ام توسط تیلور به یادت ...به یاد تو سکوت نیمه شبهایم پر از آواز دلتنگیست از آن روزی که چشمانم به دور از چشم گیرای تو بارانیست با تو هستم ای که بعد از رفتنت هم بستر اشکم نگاه بی قرارم همچنان مبهوت بر راه است دگر از دار این دنیا چه دارم من کمی کاغذ قلم فکر تو می دانی که من تنهاترین تنهای این شهرم فقط خواهم نوشت هر شب فقط خواهم سرود هر دم فقط خواهم گریست هر شب نه می مانم نه می میرم فقط در کوچه های شهر با یادت قدم خواهم گذاشت هر شب توسط سلنا جون پشت شیشه برف می بارد پشت شیشه برف می بارد در سکوت سینه ام دستی دانه ی اندوه می کارد مو سپید آخر شدی ای برف تا سرانجامم چنین دیدی در دلم باریدی...ای افسوس بر سر گورم نباریدی چون نهالی سست می لرزد روحم از سرمای تنهایی می خزد در ظلمت قلبم وحشت دنیای تنهایی دیگرم گرمی نمی بخشی عشق...ای خورشید یخ بسته سینه ام صحرای نومیدیست خسته ام از عشق هم خسته غنچه ی عشق تو هم خشکید شعر...ای شیطان افسون کار عاقبت زین خواب درد آلود جان من بیدار شد...بیدار بعد از او بر هر چه رو کردم دیدم افسون سرابی بود آنچه می گشتم به دنبالش وای بر من نقش خوابی بود ای خدا...بر روی من بگشای لحظه ای درهای دوزخ را تا به کی در دل نهان سازم حسرت گرمای دوزخ را...؟ دیدم ای بس آفتابی را کو پیاپی در غروب افسرد آفتاب بی غروب من ای دریغا...در جنوب افسرد بعد از او دیگر چه می جویم؟ بعد از او دیگر چه می پایم؟ اشک سردی تا بیفشانم گور گرمی تا بیاسایم پشت شیشه برف می بارد پشت شیشه برف می بارد در سکوت سینه ام دستی دانه ی اندوه می کارد... ( فروغ فرخزاد ) توسط سلنا سیب سرخی مرابخشیدو رفت ساقه سبز مرا اوچیدو رفت عاشقی های مرا باور نکرد عاقبت بر عشق من خندیدو رفت اشک در چشمان گرمم حلقه زد بی مروت گریه ام را دید و رفت چشم از من کند از من دل برید حال بیمار مرا فهمید ورفت با غم هجرش مدرا میکنم گرچه بر زخمم نمک پاشیدورفت توسط تیلور توسط تیلور
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد.
آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترسخورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ رانندهی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!! توسط تیلور
بیچیرهههه دخمله مگه نههههههه؟؟؟
توسط تیلور
کــه نـفــس هـای آخـرش را مـیـزنـد
و الـتـمـاس مـیـکــنــد
یـکـی پـیـدا شـود و بـرش گــردانـد
مــن هــم …
نه …! !
لـطــفـا بـرم نـگــردانـیـد ! ! !
بــگـذاریــد تــمام شــوم …
عشق یعنی سوختن یا ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی انتظار و انتطار
عشق یعنی هرچه بینی عکس یار
عشق یعنی دیده بر در دوختن
عشق یعنی در فراقش سوختن
عشق یعنی لحظه های التهاب
عشق یعنی لحظه های ناب ناب
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |