محکوم به گناه
مطالب رمانتیک وعاشقانه
اما دلم... گرمای بودنت را میخواهد نه... نه سردی خیالت را... توسط تیلور
تمام زندگی را همچون گزارشی که هر روز می نوشت می پنداشت : خبر های خوب و بد خبر های داغ و ... و مانند هر خبر فقط کلماتش را می دید : کلمات درست یا غلط کلمات به جا و نابجا ! اما زندگی گزارش و خبر نیست زندگی امدن و رفتن نیست که دیروز امد و فردا برود ! در پس این امدن ها و رفتن ها روزهای عمر یکی مثل ما مانند من مانند تو نهفته است که معنای گزارش نمی دهد . توسط سلنا جووووون قصه ام دیگر ز نگار گرفت با نفس های شبم پیوندی است پرتویی لغزد اگر بر لب او گویدم دل : هوس لبخندی است خیره چشمانش با من گوید: کو چراغی که فروزد دل ما هر که افسرد به جان با من گفت: اتشی کو که بسوزد دل ما خشت می افتد از این دیوار رنج بیهوده نگهبانش برد دست باید نرود سوی کلنگ سیل اگر امد اسانش برد باد نمناک زمان می گذرد رنگ می ریزد از پیکر ما خانه را نقش فساد است به سقف سر نگون خواهد شد برسر ما گاه می لرزد باروی سکوت: غول ها سر به زمین می سایند پای در پیش مبادا بنهید چشم ها در ره شب می پایند ! تکینه گاهم اگر امشب لرزید بایدم دست به دیوار گرفت . با نفس های شبم پیوندی است : قصه ام دیگر ز نگار گرفت . توسط سلنا لحظه های دیدار با همه زیبایی گاه پر از دلتنگی است که مبادا دیدار شیرین امروز خاطرات تلخ فردا باشد ... !! توسط سلنا ای می اید و در گوشه ای از قلب مهربانت ارام و بی صدا می نشیند و تو متوجه اش نخواهی بود و بعد ذره ذره قلبت را پر می کند کم کم مثل ساقه ی مهر گیاه در تمام جانت می پیچد و ریشه می دواند به طوری که بی ان نمی توانی تنفس کنی شب بروی شیشه های تار مینشست ارام چون خاکستری تبدار باد نقش سایه هارا در حیاط خانه هر دم زیرورو می کرد پیچ نیلوفر چو دردی موج میزدبر سر دیوار در میان کاجهای جادوگر مهتاب با چراغ بی فروغش میخزید ارام گوئی از دور گور ظلمت روح سرگردان خود را جستجو میکرد من خزیدم در دل بستر خسته از تشویش و خاموشی گفتم ای خواب ای سرانگشت کلید باغهای سبز چشمهایت برکه تاریک ماهی های ارامش کولبارت را بروی کودک گریان من بگشا و ببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پری های فراموشی توسط سلناجونی همه شب با دلم کسی میگفت سخت اشفته ای ز دیدارش صبحدم با ستارگان سپید میرود میرود نگهدارش من به بوی تو رفته از دنیا بی خبر از فریب فرداها روی مژگان نازکم میریخت چشمهای تو چون غبار طلا تنم از حس دستهای تئ داغ گیسویم ز عشق و میگفتم هر که دلداده شد به دلدارش اه اکنون تو رفته ای و غروب سایه میگسترد به سینه راه نرم نرمک خدای تیره غم می نهد پا به معبد نگهم مینویسد به روی هر دیوار ایه هائی همه سیاه سیاه توسط سلنا
دلتنگی همیشه از ندیدن نیست
عشق خودش خواهد امد نمیتوان از ان فرار کرد عشق خودش اهسته اهسته و در گوشه
توسط سلنا
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |